از زمان تولد فرزندم، درک تازه ای از والدینم پیدا کرده ام که تازه دارم عشق آن ها را می فهمم و دوباره می روم تا عشق تازه ای به آن ها پیدا کنم و یکتائیشان در زندگی ام برای باز.......
گاهی از خوردن هندوانه در گرمای تابستان لذت و شور عجیبی بدنم را فرا می گیرد و فکر می کنم عجب بدن ما این جهان را می شناسد؟!
گاهی یک کنسرت را که می بینم و مردم را در پایین صحنه که به وجد آمدند بسیار علاقمند می شوم که ای کا
ش استعداد موسیقی و خواندن داشتم تا وجود مردم را اینگونه شعله ور می کردم ولی خب نشد اما همچنان جزو عشق های من مانده است و به همین خاطر گاهی به برگزاری کنسرت سمینار فکر می کنم.
یک عشق دیگه ام اینکه در 40 سالگی یک سال همه چیز را تعطیل کنم و هیچ مسوولیتی نداشته باشم تا یکبار دیگه سبک زندگی ام را انتخاب کنم ببینم چی می مونه و چی میره...؟!
لذت دیگه ای که در زندگی دارم، لذت از ثروت سازی است.دوست دارم از ایده هایم ثروت بسازم و از ثروت جهت اجرایی کردن سایر ایده هایم بهره ببرم و احساس می کنم ثروت امکان دسترسی به سایر عشق های قشنگ زندگی ام را محیا می کند. فقط گاهی ترس وجودم را می گیرد که دلمشغولی به آن مسیرم را جهت دستیابی به شور زندگی طولانی و پر پیچ و خم نکند، چون خود ثروت هم جذابیتی عجیب دارد که مواظب نباشم آسیب می بینم.
گاهی از خوردن هندوانه در گرمای تابستان لذت و شور عجیبی بدنم را فرا می گیرد و فکر می کنم عجب بدن ما این جهان را می شناسد؟!
گاهی یک کنسرت را که می بینم و مردم را در پایین صحنه که به وجد آمدند بسیار علاقمند می شوم که ای کا

یک عشق دیگه ام اینکه در 40 سالگی یک سال همه چیز را تعطیل کنم و هیچ مسوولیتی نداشته باشم تا یکبار دیگه سبک زندگی ام را انتخاب کنم ببینم چی می مونه و چی میره...؟!
لذت دیگه ای که در زندگی دارم، لذت از ثروت سازی است.دوست دارم از ایده هایم ثروت بسازم و از ثروت جهت اجرایی کردن سایر ایده هایم بهره ببرم و احساس می کنم ثروت امکان دسترسی به سایر عشق های قشنگ زندگی ام را محیا می کند. فقط گاهی ترس وجودم را می گیرد که دلمشغولی به آن مسیرم را جهت دستیابی به شور زندگی طولانی و پر پیچ و خم نکند، چون خود ثروت هم جذابیتی عجیب دارد که مواظب نباشم آسیب می بینم.
۵ نظر:
این که آدم یک سال از زندگیش را لااقل بتواند آنطور زندگی کند که به قول معروف حالش را ببرد و این سال هم دم مرگ نباشد و موقعی باشد که چیزی از جوانی باقیمانده و می شود چیزهایی را تغییر داد خیلی چیز عالی ای است راستش من چند وقت پیش خیلی جدی می خواستم این کار را بکنم ولی باز هم ملاحظات جلویم را گرفت....
استاد عزیز
مدتی ست که اتفاقی برایم افتاده است. اتفاقاتی که به کامنت های قبلی ام هم نمی تواند بیربط باشد مثل همان ناتوانی در شنا کردن یا ناتوانی در تصمیم برای رها کردن شکل فعلی زندگی... مدتی ست عمیقا یک احساس نا امنی درونی می کنم. حس می کنم بیدفاعم درست مثل لاک پشتی که یکهو نگاه کند ببیند لاکش نیست. احساس عریانی می کنم و از اینکه عریانم از خودم هم خجالت می کشم. حس می کنم در عمیق ترین لایه های درونیم چشم دوخته ام به نقاط دردناک و حساس پر از زخمی که نه هیچ مرهمی برای زخم هایم دارم نه بلدم با نقاط حساس و بسیار نرم روحم چطور رفتار کنم که وانروم و به خودم آسیب نزنم... بسیار حساس شده ام و از کوچکترین صدا یا واکنشی دراطرافم می ترسم این حالتم مدتیست تشدید شده و تشدید شدنش مصادف بوده با شروع نماز خواندن و مطالعه قرآن و کمی به سمت معنویت رفتن... ضمن اینکه خوابهای شفافی هم می بینم... همه شان را دارم یادداشت می کنم برای اینکه بعدا طبق وعده تان قادر به تحلیل آنها باشم...
وقتي بزرگ ميشوي ، ديگر خجالت ميكشي به گربه ها سلام كني و براي پرنده هايي كه آوازهاي نقره اي ميخوانند ، دست تكان بدهي
...
خجالت ميكشي دلت شوربزند براي جوجه قمريهايي كه مادرشان برنگشته
فكرميكني آبرويت ميرود اگر يكروز مردم ــ همانهايي كه خيلي بزرگ شده اند ــ دلشوره هاي قلبت را ببينند و بتو بخندند
وقتي بزرگ ميشوي ، ديگر نميترسي كه نكند فردا صبح خورشيد نيايد ، حتي دلت نميخواهد پشت كوهها سرك بكشي و خانه خورشيد را از نزديك ببيني
ديگر دعا نميكني براي آسمان كه دلش گرفته ، حتي آرزو نميكني كاش قدت ميرسيد و اشكهاي آسمان را پاك ميكردي !
وقتي بزرگ ميشوي ، قدت كوتاه ميشود ،آسمان بالا ميرود و توديگر دستت به ابرها نميرسد، و برايت مهم نيست كه توي كوچه پس كوچه هاي پشت ابرها ستاره ها چه بازي ميكنند
وقتي بزرگ ميشوي ، دور قلبت سيم خاردار ميكشي وتمام پروانه ها را بيرون ميكني وهمراه بزرگترهاي ديگر در مراسم تدفين درختها شركت ميكني
وفاتحه تمام آوازها وپرنده ها را مي خواني !
ويكروز يادت مي افتد كه سالهاست تو چشمانت را گم كرده اي ودستانت را در كوچه هاي كودكي جا گذاشته اي !
آنروز ديگر خيلي دير شده است ....
فرداي آنروز تو را به خاك ميدهند
و ميگويند :
خيلي بزرگ شده بود.
مشکل عمده ما آدمها همین ترس گذاشتن تو راههای ناشناخته است که نمی ذاره اون چیزهایی که میخوایم رو به دست بیاریم..شاید هم ساختار اجتماعی ای که توش زندگی میکنیم حس ریسک پذیری رو توی ما به حداقل رسونده
استاد محترم ، با اجازه شما رو لینک کردم تا بقیه هم از حرفاتون لذت ببرن...
موفق و پیروز باشید ...
ارسال یک نظر